مرتضی میگفت رفته بودم برای این که خروج از کشورم را ثبت کنم. بهم گفته بودند شما از پارسال أربعین وارد ایران نشدید! :D بعد میخندید و میگفت: حالا میترسم بروم و دستگیرم کنند.
مرتضی از بچههای خوبِ مداحی و طراحی و تقواست.
اسمِ کاملشو توی اینترنت بگم در دو موردِ اول محصولاتش رو میتونید پیدا کنید.
توی سفرِ راهیان، برای اولین بار با مقام معظم رهبری دیدار داشتیم.
چند بار ما رو گشتند، حتی یکی از ون عطر میخواست داخل بیاره نذاشتند و همونجا به همه مالیدش.
ولی وقتی رفتیم داخل، سنگهایی اون جا بود به چه بزرگی که با یکیش میشُد رهبر رو ترور کرد.
مثل رضا امیرخانی که رفته بود دیدار سید حسن نصرالله
حتی خودکارم نذاشته بودند داخل ببرند
ولی کاردهای میوه خوری رو گذاشته بودند جلوشون :))
استادمون میگفت نمیدونید چقدر ما توی کربلا بمب خنثی میکنیم و انتحاری میگیریم
حالا امنیت رو خدا تأمین میکنه یا نیروهای اطلاعاتی؟
هر دو
توفیقِ خدا+ سعیِ ما
گاهی اوقات نمیخوام بخوابم، وقتی مُردیم وقتِ خیلی زیادی برایِ خوابیدن داریم. این شبها برای من ارزشمند هستند، مثلِ شبی که برجام به دستِ آقای لاریجانی تصویب شُد و تا صبح بیدار بودم و عکس طراحی میکردم و اشک میریختم.
درد داشت این کارِ احمقانه، نتیجهش رو هم که دیدیم. آقای تُرکان مشاور قبلیِ رئیس جمهور، صریحا گفت که ما این 6 سال، همه انرژیمون رو گذاشتیم رویِ مذاکره.
عملا هیچ تمرکزی رویِ داخل نداشتند. وقتی هم دکتر جبرائیلی گفت دولتِ لیبرالی، سریع گفت: توهین نکن! :/
خلاصه که منحرف نشیم، امشب من خوابم میآید و نمیخواهم بخوابم، وقتی مشروعه دارد منحرف میشود و به مشروطه تبدیل شده، شیخ فضل الله باید برود پای چوبۀ دار و فدا شود.
روزی روزگاری در هالیوود، یک کارگردانِ پودوفیلیایی بود که روزها منتظرِ دیدنِ فیلمِ جدیدش بودیم و نتوانستیم تحمل کنیم و نسخۀ پردهای آن را دانلود و تماشا کردیم.
یک فیلمِ بدونِ کشش همراهِ تخریبِ هیپی گَری و شخصیت بروسلی با خشونتهای مسخرۀ غیر واقعی و کلیشۀ تغییر تاریخ که نظیرش را در حرامزادههای لعنتی دیدیم.
در حمایت از کارگردانِ یهودیِ لهستانی، رومن پولانسکی و آکنده از تصاویر پاهای و سبکِ همیشگیِ کارگردان بیماری که در جشنواره فیلم به همه انگشتِ وسطش را نشان میدهد و با افتخاری مضحک آخر فیلمش مینویسد:
Written and Directed by Quentin tarantino
گفتنِ این که کدام مسئولِ ی فاسد است یا آن جای مملکت خراب است به تنهایی کافی نیست. این غر غر کردن بهتر است در گلو خفه شود و آدمش هم بمیرد. این حرف زدن فقط حالِ آدم را خراب میکند و امید را میسوزاند.
مادامی که بیانِ مشکلی همراهِ راهکار و به دنبالش مطالبۀ جمعی مردم نباشد، بی فایده است. این جاست که ارزش جریان سازی مشخص میشود.
فرض کنید الآن مشکلِ گرانی داریم، تک تک غر غر کنیم هیچ اتفاقی نمیافتد.
جمعی هم غر غر کنیم باز هم فرقی نمیکند.
جمعی هم دست به اعتصاب بزنیم و مثلا سیب زمینی و مرغ نخریم اقتصاد را بیشتر گند میزنیم.
باید راهکارِ فلان مشکل را پیدا کنیم، اگر سنگهای لرستان را به شکل خام به چین صادر میکنیم و با 9 برابرِ قیمت به خودمان میفروشند، باید مسئولانِ دقیق را پیدا کنیم مثل وزیر صنعت و رئیس کمیسیون صنعت و معدن مجلس و بعد بگوییم راهکار این است که زیرساختها را بسازید تا سنگها در داخل برش بخورند و بعد صادر شوند. همه هم کمپینی راه بیندازیم و در آن راهکارِ دقیق را از مسئول مربوط مطالبه کنیم.
این طوری شاید اتفاقی بیفتد و حکومتِ مردم بر مردم محقق شود.
و به پشتوانۀ مقبولیت مردمی، ولی فقیه نیز وارد شود.
دنبال کننده خسته است، چون مخاطب خسته است و چون انسان ذاتا خسته است این اتفاق میافتد. هیچ چیزی مثل یک مخاطبِ خسته نمیتواند عضلاتِ ذهن من را منقبض کند و چوبی لای چرخِ نویسندگیام بکند.
برای این که نکند متنِ بلند نخواند و نکند خسته شود و نکند قطع دنبال کردن بزند و نکند خستهتر شود، مجبورم زودتر سر و ته قضیه را هم بیاورم.
حالا اگر یک وبلاگِ ضدّ نظام بودم و یک جایی مثلِ آمد نیوز، روزی 100 تا پست هم میگذاشتم همه پایه بودند و میخواندند.
اگر داستان ازدواج کردنم را میگذاشتم یا حتی آموزشِ مسائل جنسی داشتم همه از سر و کولِ هم بالا میرفتند که بخوانند، یک نمونهاش سایتِ خانواده برتر!
علتِ این طور رفتارهای ما انسانها به وجوهِ سرشتیِ خودمان بر میگردد و به طورِ مثال سینمای غرب هم از این وجوهِ منفیِ انسان مثل میل به شهوتِ جنسی و میل به قدرت طلبی و میل به خشونت طلبی استفاده میکند تا جذابیتِ کارهای خود را بالا ببرد.
سید امیرحسین وقتی وبلاگم را میخواند میگفت خوب خودت را به ما چسباندهای ها! گفتم من نوشتهام که سید شدنِ من به کلماتِ استادی بر میگردد که نژادِ سادات را میشناخت.
دیروز وقتی میخواستیم واردِ حجره شویم، ایستاد و گفت: بفرمایید. من هم گفتم: اول ساداتِ واقعی، بعد ساداتِ قلابی :))
مرتضی میگفت رضا شاه زنده است، گفتم امکان ندارد. گفت باور نداری؟ بلند شو برویم.
رفتیم دادگستری، رضا شاه آن جا بود، پیر و فرتوت و سیاه، کچل بود و به سختی راه میرفت و یک عالمه برگه و پرونده زیرِ دستش بود، نفهمیدم چه کار دارد یا مشکلش چیست، ولی گیر کارهای اداری ایران بود.
تا دیدمش یادِ جنایتهایش بر سرِ عشایر افتادم، وقتی که بیخود و بی جهت بسیاری از آنها را دار زد.
نمیدانم مفهومِ این خواب چه بود، ولی هر چه بود ایدۀ جالبی داشت :))
خورجین به دست از پلههای کتابخونه بالا میرفتم که صدای دو کتابدارِ خانم و آقا بلند شد که کجا میری!؟ گفتم دارم میرم سالنِ مطالعه، گفتند سالنِ مطالعه بیرونه، اون یکی با لحن تحقیر آمیز گفت اصلا عضو هستی؟ تیز نگاش کردم، جوری که نگاهم میخواست مخش رو سوراخ کنه و مغزش بپاشه بیرون، با تحکّم گفتم: بله، با پوزخند ادامه داد: پس چطور هنوز نمیدونی سالنِ مطالعه کجاست.
چند دقیقه بعد در سالنِ مطالعه مشغولِ خواندن ما بقیِ کتابِ سر لوحههای رضا امیرخانی شُدَم. اما ذهنم درگیرِ این بود که مگر آن طبقۀ بالا مشغول آزمایشاتِ ژنتیکی بودند که این قدر بَد با من برخورد شُد؟
دو ساعت بعد پایین رفتم تا دو کتاب رهش و قیدار امیرخانی را بگیرم و فاتحۀ رضا امیرخانی را در این هفته بخوانم. کتابِ سر لوحههایش به من اطلاعاتِ خیلی خوبی داد که از کتابهای داستانش پیدا نمیکردم، مثلا نگاهش به سروش و مجتهد شبستری و گنجی، شاگردِ مصطفی ملکیان بودنش و سودای حزب اللهی داشتنش و خیلی چیزهای دیگر.
نگاهش به نحوۀ آموزش داستان نویسی جالب بود و میگفت آموزشهای داستان نویسی اندک افرادی را نویسنده نکرده و من یادِ حسین مجاهد افتادم که بعد از دورۀ آموزش نویسندگی که خودش را شاگرد جا زده بود، آمد و رزومهاش را نشان داد و شونصد دورۀ نویسندگی با بهترین اساتید شرکت کرده بود.
مرا یادِ فیلمهای سامورایی میانداخت که یک دفعه یک خدمتکار، استاد از کار در میآید و با همه میجنگد. امروز به رضا امیرخانی ایمان آوردم ولی رضا امیرخانی برای من نویسندهای است مُغلَق!
مثل اساتید زبانِ انگلیسی که وقتی در ابتدای جلسۀ اول کلی انگلیسی حرف میزنند و ما چیزی سر در نمیآوریم، رضا امیرخانی هم اصطلاحاتِ زیادی دارد که باید دایم در دفترچهام یادداشت کنم و بعد در گوگل سرچ کنم تا معنایشان را بفهمم.
کرونولوژی و اتیمولوژی و لمپنیسم و اگزیستانسیالیسم و کوفت و درد. آخر نفهمیدیم آقا داستان نویس هستند یا فیلسوف و تحلیلگر ی؟
کلا از آدمهایی که از همه چیز حرف میزنند خوشم نمیآید، سرِ همین هم هست که این قدر از خودم متنفرم. به هر صورت مطالعۀ کتاب سرلوحهها در سرِ کلاس بدایة المعارفِ خالی از تفکر و تعقل بهتر از هیچی است.
رضا امیرخانی یک دمویِ گرم مزاجِ پشمالوی بچه پولدار است که به بودن در شرایطِ او حسرت میخورم. در بهترین دبیرستان تهران شاید هم ایران یعنی علامه حلی تحصیل کرده و سفرهای زیادی رفته و افرادِ زیادی را دیده.
من هم نمونه دولتی شهید فهمیدۀ قم درس خواندم، حاصلِ کار رشدِ مدرسه با فعالیتهای فرهنگی بود، زنگهای تاریخ کلیپهای ی و فرهنگی میدیدیم و شُدیم شورایِ مدرسه و بعد از سالها به کتابخانۀ مدرسه یک حالی دادیم و کتابهای گندیدهاش را دونهای هزار فروختیم. البته هنوز به قاعدۀ یک متر ارتفاع کتابهایی است که از آن جا دارم و تا نخوانم هم همه را نمیبرم، آخر کتابهای شهید مطهری را هیچ کسی نمیخواند و نخواهد خواند، این مغز پوکهای کنکوری به غیر از کنکور به چیزِ دیگری فکر نمیکردند. (جسارت نشه به بزرگوارانِ کنکوری)
مثلِ ما بقیِ آدمهای دنیا که جز به رشدِ جیبشان به رشدهای دیگری مثل رشد شخصیت و اخلاق و فکرشان نمیاندیشند.
الآن هم وقتش است بروم و سرلوحهها را تا انتهای صفحۀ 286 بخوانم و تمامش کنم، دیگر دارد زیادی طول میکشد.
درباره این سایت