خورجین به دست از پله‌های کتابخونه بالا می‌رفتم که صدای دو کتابدارِ خانم و آقا بلند شد که کجا میری!؟ گفتم دارم میرم سالنِ مطالعه، گفتند سالنِ مطالعه بیرونه، اون یکی با لحن تحقیر آمیز گفت اصلا عضو هستی؟ تیز نگاش کردم، جوری که نگاهم میخواست مخش رو سوراخ کنه و مغزش بپاشه بیرون، با تحکّم گفتم: بله، با پوزخند ادامه داد: پس چطور هنوز نمیدونی سالنِ مطالعه کجاست.

چند دقیقه بعد در سالنِ مطالعه مشغولِ خواندن ما بقیِ کتابِ سر لوحه‌های رضا امیرخانی شُدَم. اما ذهنم درگیرِ این بود که مگر آن طبقۀ بالا مشغول آزمایشاتِ ژنتیکی بودند که این قدر بَد با من برخورد شُد؟

دو ساعت بعد پایین رفتم تا دو کتاب رهش و قیدار امیرخانی را بگیرم و فاتحۀ رضا امیرخانی را در این هفته بخوانم. کتابِ سر لوحه‌هایش به من اطلاعاتِ خیلی خوبی داد که از کتاب‌های داستانش پیدا نمی‌کردم، مثلا نگاهش به سروش و مجتهد شبستری و گنجی، شاگردِ مصطفی ملکیان بودنش و سودای حزب اللهی داشتنش و خیلی چیزهای دیگر.

نگاهش به نحوۀ آموزش داستان نویسی جالب بود و می‌گفت آموزش‌های داستان نویسی اندک افرادی را نویسنده نکرده و من یادِ حسین مجاهد افتادم که بعد از دورۀ آموزش نویسندگی که خودش را شاگرد جا زده بود، آمد و رزومه‌اش را نشان داد و شونصد دورۀ نویسندگی با بهترین اساتید شرکت کرده بود.

مرا یادِ فیلم‌های سامورایی می‌انداخت که یک دفعه یک خدمتکار، استاد از کار در می‌آید و با همه می‌جنگد. امروز به رضا امیرخانی ایمان آوردم ولی رضا امیرخانی برای من نویسنده‌ای است مُغلَق!

مثل اساتید زبانِ انگلیسی که وقتی در ابتدای جلسۀ اول کلی انگلیسی حرف می‌زنند و ما چیزی سر در نمی‌آوریم، رضا امیرخانی هم اصطلاحاتِ زیادی دارد که باید دایم در دفترچه‌ام یادداشت کنم و بعد در گوگل سرچ کنم تا معنایشان را بفهمم.

کرونولوژی و اتیمولوژی و لمپنیسم و اگزیستانسیالیسم و کوفت و درد. آخر نفهمیدیم آقا داستان نویس هستند یا فیلسوف و تحلیلگر ی؟

کلا از آدم‌هایی که از همه چیز حرف می‌زنند خوشم نمی‌آید، سرِ همین هم هست که این قدر از خودم متنفرم. به هر صورت مطالعۀ کتاب سرلوحه‌ها در سرِ کلاس بدایة المعارفِ خالی از تفکر و تعقل بهتر از هیچی است.

رضا امیرخانی یک دمویِ گرم مزاجِ پشمالوی بچه پولدار است که به بودن در شرایطِ او حسرت می‌خورم. در بهترین دبیرستان تهران شاید هم ایران یعنی علامه حلی تحصیل کرده و سفرهای زیادی رفته و افرادِ زیادی را دیده.

من هم نمونه دولتی شهید فهمیدۀ قم درس خواندم، حاصلِ کار رشدِ مدرسه با فعالیت‌های فرهنگی بود، زنگ‌های تاریخ کلیپ‌های ی و فرهنگی می‌دیدیم و شُدیم شورایِ مدرسه و بعد از سال‌ها به کتابخانۀ مدرسه یک حالی دادیم و کتاب‌های گندیده‌اش را دونه‌ای هزار فروختیم. البته هنوز به قاعدۀ یک متر ارتفاع کتاب‌هایی است که از آن جا دارم و تا نخوانم هم همه را نمی‌برم، آخر کتاب‌های شهید مطهری را هیچ کسی نمی‌خواند و نخواهد خواند، این مغز پوک‌های کنکوری به غیر از کنکور به چیزِ دیگری فکر نمی‌کردند. (جسارت نشه به بزرگوارانِ کنکوری)

مثلِ ما بقیِ آدم‌های دنیا که جز به رشدِ جیب‌شان به رشد‌های دیگری مثل رشد شخصیت و اخلاق و فکرشان نمی‌اندیشند.

الآن هم وقتش است بروم و سرلوحه‌ها را تا انتهای صفحۀ 286 بخوانم و تمامش کنم، دیگر دارد زیادی طول می‌کشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها