مرتضی میگفت رضا شاه زنده است، گفتم امکان ندارد. گفت باور نداری؟ بلند شو برویم.
رفتیم دادگستری، رضا شاه آن جا بود، پیر و فرتوت و سیاه، کچل بود و به سختی راه میرفت و یک عالمه برگه و پرونده زیرِ دستش بود، نفهمیدم چه کار دارد یا مشکلش چیست، ولی گیر کارهای اداری ایران بود.
تا دیدمش یادِ جنایتهایش بر سرِ عشایر افتادم، وقتی که بیخود و بی جهت بسیاری از آنها را دار زد.
نمیدانم مفهومِ این خواب چه بود، ولی هر چه بود ایدۀ جالبی داشت :))
درباره این سایت